برای ما انسانها عاشق شدن کاری ندارد، تنها کافی است چشم هایمان را به سختی هایی که ممکن است چادر برایمان داشته باشد ببندیم و همه اش خوبی ببینیم، بعد خود عشق کم کم به سراغمان می آید و این می شود که عاشق می شویم،عاشق آنچه خدا برایمان بهترین قرار داده.
به شخصیتم بر می خورد وقتی بعضی ها را می بینم که به اصل وجودی خودشان احترام نمی گذارند، همان هایی را می گویم که وقتی پای صحبتشان بنشینی در بین کلماتشان پی به فاصله ی زیاد فکری آنها با چادرشان می بری، انگار مجبورشان کرده اند و آنها هم به این اجبار تن داده اند.
به نظر نویسنده آدم باید عاشق چادرش باشد، تو که عاشق بودی او هم عاشق می شود، بعد ماجرا می شود یک قصه ی عاشقانه ی دو طرفه، تو عاشق چادرت هستی و او هم عاشق تو، پس تو مراقبش هستی او هم مراقب تو، یعنی هر کدامتان نسبت به آن یکی با محبت بر خورد می کنید، با احساس، اینکه تو کثیفش نمی کنی و در خیابان با رفتارت شخصیتش را بر باد نمی دهی، او هم وجود تو را از نگاه بد حفظ می کند و به تو منزلت می بخشد، بعد هر دو با هم برای همیشه می مانید و هیچ دست بدی از هم جدایتان نمی کند.
برای ما انسانها عاشق شدن کاری ندارد، تنها کافی است چشم هایمان را به سختی هایی که ممکن است چادر برایمان داشته باشد ببندیم و همه اش خوبی ببینیم، بعد خود عشق کم کم به سراغمان می آید و این می شود که عاشق می شویم،عاشق آنچه خدا برایمان بهترین قرار داده.
.: Weblog Themes By Pichak :.